سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

111⋆ کلـــــ ـی حـــ ـرفــ...

  ..........خب از کجا شروع کنم؟؟؟؟ یه مدتی فرصت نکردم بیام آپ کنم....آخه مشغول کاری بودم...یه سورپرایز برای عید...ببخشید پسر گلم...البته این روزها کارهای رسیدگی به تو هم بیشتر شده... الان از خواب بیدار شدی و بدون مقدمه یه راست رفتی سراغ ریموت کنترل TV... یکی از اشیای مورد      علاقه ات... ....واما برات بگم که...چند روزی هست که ناخوشی و زیاد سرحال نیستی..خیلی لاغر شدی...بیشتر به خاطر دندونته...خیلی اذیت میشی عزیز دلم...من هم مثل تو مریض شدم و یه سرما خوردگی شدید... ایشالا زودتر خوب بشم که بتونم به کارهام برسم...آخه نزدیک عیده و باید خونه تکونی کنیم... ...راستی یه خبر خوب ...هفته پیش نتایج آزمون نظام ...
3 اسفند 1390

110⋆ روز میـــ ـلاد باباجـــ ـی

  سال پیش ... روز 12 بهمن  ساعت 12... یه نی نی تصمیم   می گیره که از دل مامانش دل بکنه و بیاد به این دنیا... اون نی نی کی بوده؟؟؟ باباجی بـــــــــوده... آره پسر گلم مامان جون یه چنین روزی توی وجودش دردی احساس می کنه و می فهمه که دیگه وقتشه بچه اش به دنیا میاد. و باباجون با عجله مامان جون رو می رسونن بیمارستان ... اما توی بیمارستان ، دکتر می گه که بچه شما .... دور از جون... مرده!!! اما باباجون قبول نمی کنن حرف دکتر و با دکتر مظاهری که تهران مطب داشتن تماس می گیرن و دکتر مظاهری میگه که سریع بیا تهران . از شهر ما تا تهران 2 ساعت راهه. اون موقع باباجون ماشین لنسر داشتن... خلاصه سر...
12 بهمن 1390

109⋆ چـــ ه خـــــبــ ـر ا ؟؟

ما اومدیم......    توی این مدت خیلی کم تونستم بیام و وبلاگ پسری رو به روز کنم.آخه با اینترنت کم سرعت خیلی مشکل بود. اما بالاخره ما هم موفق شدیم از برکات  اینتر نت پر سرعت بی سیم برخوردار شویم از همه دوستانی که در این مدت به یادمون بودن و برامون نظر گذاشتن ممنون. و بابت اینکه دیر از وبلاگهاشون بازدید کردم ، عذرخواهی میکنم. آخه ما دیگه مثل یه خانواده شدیم. "ما" یعنی اعضای نی نی وبلاگ!!! و همچنین جا داره از باباجی ، به خاطر اینترنت پر سرعت هم تشکر کنیم.     ...
11 بهمن 1390

106⋆ اولیـــ ـن پارک بــ ـازی

 ٥ شنبه گذشته با خاله زهره و فاطمه جون رفتیم پارک بانوان...هوا آفتابی بود و کلی لذت بردیم. سپنتا مات مونده موند که اینجا کجاست؟؟؟؟؟ با تعجب دور و برش رو نگاه می کرد. یه کمی تاب سواری و سرسره بازی کرد.تو پارک یه تاب بود مخصوص بچه های هم سن سپنتا...         داره از سرسره میاد پایین.چه ذوقی می کردم وقتی می دیدمش ... سپنتا همش بغل فاطمه جون بود. وقتی رسیدیم خونه حسابی خسته بود و خوابش برد.   یه سری مجسمه هم با درختها توی پارک درست کرده بودند که عکساش رو در ادامه مطلب گذاشتم ...
2 بهمن 1390

105⋆ دختــــــــــ ـر خالـــــ ه ها

امروز هم شکر خدا ، روز خوبی از آب دراومد.شایسته و فاطمه     صبح اومدن پیشمون.دخترخاله های سپنتا هستن.خیلی       سپنتا رو دوست دارن.امتحان رو داده بودن و 2تایی  قرار گذاشته بودن که بیان پیش ما.با سپنتا   بازی کردن و اتاقش رو مرتب کردن و به سلیقه خودشون براش چیدن. دستشون درد نکنه.مدتی بود که می خواستم خودم این کار رو بکنم، اما ...                                  &nb...
15 دی 1390

104⋆ اداره بـــ ـابـــ ـاجــ ـی

 الان کجاییم؟؟؟!!    در اداره فنی حرفه ای ،در اتاق باباجی .   بابای سپنتا هم رفته آزمون بگیره   تا بعد ار اون بریم خونه باباجون اینا. امروز اولین باره که سپنتا ا.مده اداره باباش ...   البته بیشتر کارمندا رفتن و کسی این دور و بر نیست. سپنتا حس کنجکاویش گل کرده ، می خواد همه جا رو دید بزنه و آروم و قرار نداره.   براش سرلاک درست کردم و خورد و حالا با آرامش گرفته خوابیده .     ما هم که دست از  سر این نی نی وبلا گ بیچاره بر نمی دریم.   اینجا هم که اومدیم باید یه گریزی بزنیم.   شب که رفتم خونه ع...
11 دی 1390

103⋆ ا بتــــــــــ ـکار 2

چند روز پیشا چند تا دیزی سفارش دادیم و آوردن خونه برامون.چه خوشمزه هم بودن!!! دیزی ها توی جعبه هایی جاسازی شده بود به شکل مکعب... به جعبه ها که نگاه می کردم ، با خودم فکر کردم استفاده خوبی میشه ازشون کرد ... این بود که نگهشون داشتم...امروز یاد پازلهایی که با مکعب درست میشن افتادم و تصمیم گرفتم با جعبه ها یه پازل ساده برای سپنتا جونم درست کنم.   1- جعبه ها رو کنار هم گذاشتم.   2- روی جعب ها یه کاغذ سفید چسبوندم. 3- با یه کاغذ کادوی براق یه دایره درآوردم و چسبوندم روی کاغذ سفید   (کاغذ براق باعث میشه که توجه سپنتا   جونم بیشتر  جلب بشه.) 4- کاغذی رو که چسبونده بودم ...
11 دی 1390