سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

138⋆ خب!...تعریف کن!!!

دیشب بعد از اینکه شام خوردیم سپنتا رفت که باباش دستاشو بشوره...دستو صورتشو که شست اومد توی هال یه دوری زد و نگاهی کرد و گفت:خب!.....تعریف کن!!!! همین طوری مات ومبهوت مونده بودم...دوباره گفت: خب تعریف کن!!! ... هیچی ...من هم شروع کردم وقایع اتفاقیه رو از صبح تا همون ساعت براش تعریف کردم که...آره صبح بیدار شدیم ، صبخانه خوردیم ...رفتیم خونه فاطمه ...بستنی خوردیم...بازی کردیمو...رسیدم به شب ...گفتم که ...رفتیم بیرون ...شام گرفتیم(بروستد گرفته بودیم...فکر نمی کردم اسمشو بدونه به همین خاطر گفتم) مرغ خریدیم آوردیم خونه خوردیم. یه دفعه دیدم میگه:بروشتد خییدیم ...آودیم...خوردیم!!!!!!!!!!! دیگه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم. الهی من فربون اون شیرین ز...
7 خرداد 1392

94⋆ فــ ـقـــ ـطــ مـــــــَــ ـن

دیشب داشتیم از تلویزیون برنامه رادیو 7 رو می دیدیم.  سپنتا هم توی بغلم نشسته بود و نگاه می کرد. ستایش ، دختر کوچولوی نازنازی داشت صحبت می کرد و چقدر هم شیرین زبون بود. من هم داشتم قربون صدقه ستایش می رفتم و حسابی ذوقی شده بودم... توی این حال و هوا بودم                              و از سپنتا جونم غافل بودم... یه دفعه ای دیدم که سرش رو گذاشت روی شونه من و با دستاش زیر چونه منو ناز می کرد...نگاش کردم دیدم داره نگاهم می کنه اون هم چه نگاهی...
28 آذر 1390

92⋆ گـــــِــــــــــــ ـره

چند شب پیش سپنتا توی کریرش نشسته بود و داشتن با  آقای دکتر مــــ ـو مــــ ـو گپ می زدن .چند دقیقه ای ساکت بود و صداش نمیومد...که یهو دیدم دستمال گردن آقای دکتر مومو رو از گردنش باز کرده و داره با عیار زبونش ، محک میزنه دستمالو!!!!!! حالا چطوری گره اون دستمال رو باز کرده بود ...؟؟؟ خودش می دونه و خدا...!!!! ...
27 آذر 1390

69⋆ شــ ـوخـ ـی نـ ـداره

 امروز صبح خواستم مثلاً صبحونه بخورم                  چایی ریختم و رفتم کنارش که تنها نمونه ،                      توی بغلم نشسته بود همین که خواستم                         یه تیکه کیک بذارم توی دهنم دستشو آورد                     &nbs...
29 آبان 1390
1