سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

93⋆ بــــ ـا بـــــ ـا

ســــــــــــلام. باز هم گل کاشتم...توی گلدون ؟؟؟!! نـــــ ه...  دیروز با مادر داشتیم یکی از وبلاگای دوست جونیا رو می خوندیم (آرینا موفرفری) دیدیم که نوشته آرینا از صبح که پا می شه همش می گه : بابا... من هم خواستم مامانم  روخوشحال کنم.  واسه همین دیروز بعد از ظهر یاد گرفتم که بگم " بابا "...مادر کلی تعجب کرده بود و باز هم دوربین و فیلم وعکس. باباجــــ ـی رو بگو ...نمی دونی چقدر ذوق کرده بود. اینقدر که اون هم هی می گفت : با با ، تا من هم تکرار کنم. نمی دونم باباجی هم تازه یاد گرفته بگه" بابا"....؟؟ تا شب یا مادر می گفت "با با با با "یا پدر... خوب شد بهشون یاد دادما   ... این بود ماجرای ...
28 آذر 1390

78⋆ بــــــــــــــــــ و و و َ ه

امروز 6ماه و 3 روزه هستم .، 3روزه مادر به من غذای کمکی میده.بــــــــ ه بـــــــــ ه مادر داشت برام فرنی درست می کرد و منم پیش مادر توی آشپز خونه بودم. یه دفعه خیلی غافلگیرانـ ه گفتم " بـــــــــــــــ و و و َ ه" مادر حسابی ذوق زده شد و تند تند تر غذا مو درست کرد. تازه دیشب هم گفتم " با با با .." وااااااااااااای ..........   ...
6 آذر 1390

76⋆ واکسن

با این که خیلی درد دارم ولی امروز خودم می خوام تعریف کنم کخ کجا رفتیم و چی شد:  صبح با مادر و مادر جون رفتیم مرکز بهداشت.2 ماه پیش هم رفته بودیم. مادر گفت که قراره قد و وزنت رو بگیرن و یه آمپول کوچولو هم می زنن.  تو نوبت موندیم  و نی نی های دیگه رو هم دیدیم. تا نوبتمون شد. من سر حال بودم و می خندیدم  خانومه قد و وزنمو گرفت و گفت که خوبه.  بعد مادر منو گذاش روی تخت تا واکسنمو بزنن.  من هم پسر خوبی بودم و صبر کردم تا خانومه بیاد  واکسن بزنه.خانومه همش بهم می گفت سفید برفی   سفید برفی.مگه من دخترم؟؟؟!....آخه.   تا این که سوزن رو فرو کرد تو پاهای من.وای وای  خیلی درد ...
5 آذر 1390

65⋆ منـ م مـ ـی خوام

بالاخره مادر رو مجبور کردم که از غذایی که می خورن به من هم بده. آخه هر روز هی همشون جمع می شن دور همدیگه و هی هی یه چیزایی میذارن دهنشون.خب من هم دیگه اینو فهمیدم که هر چی به طرف دهنا میره مزه خوبی داره.  خب منم دلم میخواد دیگه.هر چی هم که نگاشون می کنم اصلاً انگار نه انگار.دریغ از یه لقمه...برای همین هم 2 روز پیش که همه جمع شدن دوباره تا کله پاچه بخورن ، اونقدر دست و پا زدم و اشتیاق نشون دادم تا مادر مجبور شد یه توک قاشق به من هم بده. ...........آخیـــــــــش.........ـــــــ خدا کنه باز هم بده. مادر میگه چند روز دیگه بیشتر نمونده تا من هم غذا خوردن رو شروع کنم. وای ...چه لحظه با شکوهــــ ـی ...
29 آبان 1390

57⋆ اولـــیــ ـن کــلمـ ه

مــا مــا  ما  ما  مــا  .... مادر دیدی تونستم بگم بالاخره .یه عالمه تمرین کردم تا بتونم مثل شما بگم "ما ما ما.." دیدی من هم بلد بودم مادر. اما نمی دونم چرا یادم رفت... باز هم تمرین می کنم تا بتونم دوباره بگم. امروز که 5 ماه و 17 روزه هستم تونستم این کلمه رو بگم.حیف که عکسشو ندارم تا نشون بدم!!! ...
20 آبان 1390

46⋆دســـتت درد نکـــه مادر

  ٢-٣ ماهی میشه که مادر دستش درد می کنه و نمی تونه خیلی کارها رو ب ه  راحتی انجام بده . بغل کردن من هم براش خیلی سخته به خاطر هین هم من سعی می کنم زیاد ازش بغل نخوام.آخه من پسر خوبی هستم و باید هوای مادرمو داشته باشم. قراره امروز بره آمپول بزنه تا خوب بشه. مادر درد نداره  نگران نباش... خدایا کمک کن مامانی زود زود خوب بشه. تا ایقد عذاب نکشه.                                            &...
8 آبان 1390

40⋆ نوبت منــــــــــ ـ ـ ـ ـهـِ

من اومـــــــــــــــــــدم اگه پیدام کردی؟؟؟ سلام مادر .خیلی ممنون .5 ماهگی شما هم مبارک!!!!!! امروز من 5 ماهه شدم .5 ماه یعنی خیلی زیاد ؟؟؟مامانم می گه باید خاطراتمو خودم بنویسم. باشه ...برای شروع......؟؟؟ آها!!!چند شب پیشا مامانی منو گذاشته بود توی تختم و رفته بود دنبال کار خودش. من هم برای سرگرم کردن خودم ابتکار به خرج دادم و پتویی که کنار دستم بود رو کشیدم توی صورتم .مامانی اومد بالای سرم و صدام کرد: - سپنتا ؟!!! من یه لحظه از زیر پتو بیرون اومدم و دوباره می رفتم زیر پتو و دست و پا می زدم .دوباره مامان صدا کرد منو ومن از زیر پتو دراومدم و دوباره زودی می ر...
3 آبان 1390
1