سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

114⋆ نمی دونم چرا؟؟؟

نمی دونم حکمت چیه؟؟؟؟ باز دوباره مشکلی پیش اومده بود و نمی تونستم وارد نی نی وبلاگ بشم....انگار قسمت نیست که من به موقع خاطرات سپنتا رو ثبت کنم... به هر حال امروز در کمال تعجب دیدم که باز شد نی نی وبلاگ...اگه دوباره بازی در نیاره!!!!!!!   ...
8 فروردين 1391

113⋆ سرهمی نارنجی سفید

 امروز صبح فاطمه جون زنگ زد و گفت: خاله مریم خونه هستین ، مابیایم پیشتون؟؟؟ ــــ  بـــلــــــ ه...بفرمایید...هستیم... نزدیکای ساعت 11 بود ، خاله زهره و فاطمه جون اومدن... ـــ سلام... سلام.. خوبین خوشین ؟؟؟ چه خبرا؟؟؟؟   بعد از چند دقیقه دیدم سپنتا رو بدرن اتاقش و...مشکوک می زدن...   صدای سپنتا دراومد ... رفتم توی اتاق دیدم خاله زهره داره لباس تنش می کنه...وای یه سرهمی خوشگل ...نارنجی سفید....چقدر هم به سپنتا میومد...خیلی جیگر شده بود... کلی ذوق زده شده بودم .... آخه همون چیزی بود که می خواستم... دست خاله زهره درد نکنه... تا باشه از این مشکوکی ها باشه!!!!!!!!!   تا...
4 اسفند 1390

112⋆ 9 مـــاهــــگــی

....سلام سلام ستاره...پولک ابر پاره....   بالاخره خوابیدی من تونستم بیام برات بنویسم از.... ....از اینکه دیروز 9 ماهگیت هم تموم شده و یه ماه مردتر شدی یا شاید هم یه مرد ماه تر شدی؟؟؟؟!!!!   دیروز تا اومدم برات تبریک بفرستم محدودیت دانلود اینترنتمون تموم شد!!!!!!!!! 20 روزه حجم 3 ماه اینترنت رو ترکوندممممممممممم.... قضیه همون سورپرازس.... وگرنه من که بی جنبه نیستم مادر.... .....به هر حال... ماهگیت مبارک پسر نازم...   ...
4 اسفند 1390

111⋆ کلـــــ ـی حـــ ـرفــ...

  ..........خب از کجا شروع کنم؟؟؟؟ یه مدتی فرصت نکردم بیام آپ کنم....آخه مشغول کاری بودم...یه سورپرایز برای عید...ببخشید پسر گلم...البته این روزها کارهای رسیدگی به تو هم بیشتر شده... الان از خواب بیدار شدی و بدون مقدمه یه راست رفتی سراغ ریموت کنترل TV... یکی از اشیای مورد      علاقه ات... ....واما برات بگم که...چند روزی هست که ناخوشی و زیاد سرحال نیستی..خیلی لاغر شدی...بیشتر به خاطر دندونته...خیلی اذیت میشی عزیز دلم...من هم مثل تو مریض شدم و یه سرما خوردگی شدید... ایشالا زودتر خوب بشم که بتونم به کارهام برسم...آخه نزدیک عیده و باید خونه تکونی کنیم... ...راستی یه خبر خوب ...هفته پیش نتایج آزمون نظام ...
3 اسفند 1390

110⋆ روز میـــ ـلاد باباجـــ ـی

  سال پیش ... روز 12 بهمن  ساعت 12... یه نی نی تصمیم   می گیره که از دل مامانش دل بکنه و بیاد به این دنیا... اون نی نی کی بوده؟؟؟ باباجی بـــــــــوده... آره پسر گلم مامان جون یه چنین روزی توی وجودش دردی احساس می کنه و می فهمه که دیگه وقتشه بچه اش به دنیا میاد. و باباجون با عجله مامان جون رو می رسونن بیمارستان ... اما توی بیمارستان ، دکتر می گه که بچه شما .... دور از جون... مرده!!! اما باباجون قبول نمی کنن حرف دکتر و با دکتر مظاهری که تهران مطب داشتن تماس می گیرن و دکتر مظاهری میگه که سریع بیا تهران . از شهر ما تا تهران 2 ساعت راهه. اون موقع باباجون ماشین لنسر داشتن... خلاصه سر...
12 بهمن 1390

109⋆ چـــ ه خـــــبــ ـر ا ؟؟

ما اومدیم......    توی این مدت خیلی کم تونستم بیام و وبلاگ پسری رو به روز کنم.آخه با اینترنت کم سرعت خیلی مشکل بود. اما بالاخره ما هم موفق شدیم از برکات  اینتر نت پر سرعت بی سیم برخوردار شویم از همه دوستانی که در این مدت به یادمون بودن و برامون نظر گذاشتن ممنون. و بابت اینکه دیر از وبلاگهاشون بازدید کردم ، عذرخواهی میکنم. آخه ما دیگه مثل یه خانواده شدیم. "ما" یعنی اعضای نی نی وبلاگ!!! و همچنین جا داره از باباجی ، به خاطر اینترنت پر سرعت هم تشکر کنیم.     ...
11 بهمن 1390

106⋆ اولیـــ ـن پارک بــ ـازی

 ٥ شنبه گذشته با خاله زهره و فاطمه جون رفتیم پارک بانوان...هوا آفتابی بود و کلی لذت بردیم. سپنتا مات مونده موند که اینجا کجاست؟؟؟؟؟ با تعجب دور و برش رو نگاه می کرد. یه کمی تاب سواری و سرسره بازی کرد.تو پارک یه تاب بود مخصوص بچه های هم سن سپنتا...         داره از سرسره میاد پایین.چه ذوقی می کردم وقتی می دیدمش ... سپنتا همش بغل فاطمه جون بود. وقتی رسیدیم خونه حسابی خسته بود و خوابش برد.   یه سری مجسمه هم با درختها توی پارک درست کرده بودند که عکساش رو در ادامه مطلب گذاشتم ...
2 بهمن 1390