113⋆ سرهمی نارنجی سفید
امروز صبح فاطمه جون زنگ زد و گفت: خاله مریم خونه هستین ، مابیایم پیشتون؟؟؟
ــــ بـــلــــــ ه...بفرمایید...هستیم...
نزدیکای ساعت 11 بود ، خاله زهره و فاطمه جون اومدن...
ـــ سلام... سلام.. خوبین خوشین ؟؟؟ چه خبرا؟؟؟؟
بعد از چند دقیقه دیدم سپنتا رو بدرن اتاقش و...مشکوک می زدن...
صدای سپنتا دراومد ... رفتم توی اتاق دیدم خاله زهره داره لباس تنش می کنه...وای یه سرهمی
خوشگل ...نارنجی سفید....چقدر هم به سپنتا میومد...خیلی جیگر شده بود...
کلی ذوق زده شده بودم ....آخه همون چیزی بود که می خواستم...
دست خاله زهره درد نکنه... تا باشه از این مشکوکی ها باشه!!!!!!!!!
تا ظهری لباسشو درنیاوردم که باباجی هم بیاد و ببینه...و اتفاقا باباجی هم خیلی خوشش اومد...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی