سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

96⋆ یلــــــــــــــ***ـــــــ ـدا

امشب بلند ترین شب ساله.یه شب خیلی قشنگ...و به روایت پیشینیان... واژه «یلدا» به معنای «زایش زادروز» و تولد است. ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‌شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی برپا می‌کردند و از این رو به دهمین ماه سال دی ( دی در دین زرتشتی به معنی دادار و آفریننده) می‌گفتند که ماه تولد خورشید بود.     امشب همه می ریم خونه مادر جون و دور هم جمع میشیم و می گیم و و می خندیم و .... می خوریم. از وقتی یادم میاد توی این شب خوراکی ها...
30 آذر 1390

95⋆ صـــ ـدا های حلقـــ ـی

تازگیا یاد گرفته وقتی می خواد توجه ما رو جلب کنه سرفه می کنه از خودش صداهای حلقی در  میاره.وقتی هم شتابزده می ریم سراغش ، خنده ملیحی تحویلمون می ده مملو از شیطنت که یعنی ...آره فقط می خواستم بیاین پیش من!!! ...
28 آذر 1390

94⋆ فــ ـقـــ ـطــ مـــــــَــ ـن

دیشب داشتیم از تلویزیون برنامه رادیو 7 رو می دیدیم.  سپنتا هم توی بغلم نشسته بود و نگاه می کرد. ستایش ، دختر کوچولوی نازنازی داشت صحبت می کرد و چقدر هم شیرین زبون بود. من هم داشتم قربون صدقه ستایش می رفتم و حسابی ذوقی شده بودم... توی این حال و هوا بودم                              و از سپنتا جونم غافل بودم... یه دفعه ای دیدم که سرش رو گذاشت روی شونه من و با دستاش زیر چونه منو ناز می کرد...نگاش کردم دیدم داره نگاهم می کنه اون هم چه نگاهی...
28 آذر 1390

93⋆ بــــ ـا بـــــ ـا

ســــــــــــلام. باز هم گل کاشتم...توی گلدون ؟؟؟!! نـــــ ه...  دیروز با مادر داشتیم یکی از وبلاگای دوست جونیا رو می خوندیم (آرینا موفرفری) دیدیم که نوشته آرینا از صبح که پا می شه همش می گه : بابا... من هم خواستم مامانم  روخوشحال کنم.  واسه همین دیروز بعد از ظهر یاد گرفتم که بگم " بابا "...مادر کلی تعجب کرده بود و باز هم دوربین و فیلم وعکس. باباجــــ ـی رو بگو ...نمی دونی چقدر ذوق کرده بود. اینقدر که اون هم هی می گفت : با با ، تا من هم تکرار کنم. نمی دونم باباجی هم تازه یاد گرفته بگه" بابا"....؟؟ تا شب یا مادر می گفت "با با با با "یا پدر... خوب شد بهشون یاد دادما   ... این بود ماجرای ...
28 آذر 1390

92⋆ گـــــِــــــــــــ ـره

چند شب پیش سپنتا توی کریرش نشسته بود و داشتن با  آقای دکتر مــــ ـو مــــ ـو گپ می زدن .چند دقیقه ای ساکت بود و صداش نمیومد...که یهو دیدم دستمال گردن آقای دکتر مومو رو از گردنش باز کرده و داره با عیار زبونش ، محک میزنه دستمالو!!!!!! حالا چطوری گره اون دستمال رو باز کرده بود ...؟؟؟ خودش می دونه و خدا...!!!! ...
27 آذر 1390

89⋆ ابــــ ـتـــ ـکـــ ـار 1

 قراره تو زندگیمون از ابتکار ذهنمون استفاده های زیادی بکنیم.چند روز پیش توی یه کتابی می خوندم که یکی از بازیهایی که میشه برای بچه های 6-7 ماهه انجام می داد چیدن اجسام روی همدیگه س. می خواستم برای سپنتا مکعب های پارچه ای بخرم اما فرصت نشد....تا اینکه یاد ظرف ماستهایی که قبلا جمع کرده بودم افتادم. دیدم برای این بازی مناسبه.ظرف ماستها رو آوردم با سپنتا جونم بازی کردیم.یه اتفاق دیگه هم افتاد ... دیدم که با در ظرفها هم می تونیم یه بازی دیگه بکنیم... و درها رو با شمارش  1 -2 -3 قل میدادم به طرف جلو و سپنتا هم اونا رو دنبال می کرد.جالبه که دستاشو میاورد جلو که بگیره اونا رو و وقتی می دادم به دستش بر خلاف همیشه که همه چی رو م...
21 آذر 1390

88⋆ پســــ ـر مهـــ ـربون

خدایا !!! چطوری ازت تشکر کنم برای این فرشته ای که به من بخشیدی. چقدر آروم و مهربونه امروز توی بغلم گرفته بودمش و داشتم براش اون لالایی رو که دوست داره می خوندم و کم کم توی بغلم خوابش برد.دلم نمیومد که از خودم جداش کنم و توی تختش بذارم....هنوزم مثل یک گنجیشک مهربون خوابــــــ ه خیلی دوستش دارمــــ ...
21 آذر 1390