سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

44⋆ گریـ ـه ـهای ســوزناک

نمی دونم چرا گاهی اوقات از خواب که بیدار می شی یا مهمونی که میریم این قدر سوزناک گریه میکنی؟!!! طوری که آدم دلش آب میشه برای اون اشکات.الهی قربونت برم آخه چه اتفاقی میفته که این طوری میکنی. الان ساعت ٧:٣٠ صبحه.باباجی رفته اداره.داشتم وبتو چک می کردم که از خواب بیدار شدی و زدی زیر گریه.هق هق.انگار که خواب بدی دیده بودی...یا احساس تنهایی کردی...نمی دونم. ک م کم آروم شدی و شیر خوردی و دوباره خوابیدی. الهی مادر فدات بشه ...نبینم اشکاتو...نبینم گریه هاتو.الهی که همیشه بخندی و شاد باشی. از هیچی نترس خودم پیشتم عزیز دل مادر. غم وغصه هات به جونم فرشته کوچولوی من.        ...
8 آبان 1390

40⋆ نوبت منــــــــــ ـ ـ ـ ـهـِ

من اومـــــــــــــــــــدم اگه پیدام کردی؟؟؟ سلام مادر .خیلی ممنون .5 ماهگی شما هم مبارک!!!!!! امروز من 5 ماهه شدم .5 ماه یعنی خیلی زیاد ؟؟؟مامانم می گه باید خاطراتمو خودم بنویسم. باشه ...برای شروع......؟؟؟ آها!!!چند شب پیشا مامانی منو گذاشته بود توی تختم و رفته بود دنبال کار خودش. من هم برای سرگرم کردن خودم ابتکار به خرج دادم و پتویی که کنار دستم بود رو کشیدم توی صورتم .مامانی اومد بالای سرم و صدام کرد: - سپنتا ؟!!! من یه لحظه از زیر پتو بیرون اومدم و دوباره می رفتم زیر پتو و دست و پا می زدم .دوباره مامان صدا کرد منو ومن از زیر پتو دراومدم و دوباره زودی می ر...
3 آبان 1390

38⋆ نــوبـــت خودتــِــــ ـ ـهـِ

                 شبت بخیر گل ناز .می بینم که دیگه می تونی بخونی....   خب حالا که خودت بلدی بخونی از این به بعد خودت هم خاطراتتو می نویسی. موفق باشی پسر گلم من هم گاهی اوقات می تونم کمکت کنم .   ...
2 آبان 1390

37⋆خـــودم بلـــد ـم بخــونم

  امروز می خواستم برات کتاب بخونم مثلا..همین که کتابو می گرفتم که بخونم دستای تپلیتو به طرف کتاب دراز می کردی و می خواستی کتابو بگیری و خودت بخونی...   مامان بده ...بده به من کتابو...                     خودم بلدم بخونم ...ببین                     دیدی چه قشنگ می خونم... آره ...بهتره بگی قشنگ می خورم ، نه می خونم.الهی فدای اون دستات بشم عشق مادر. خیلی ممنون ...کلی لذت بردیم از خوندنتون. ...
1 آبان 1390

36⋆اولــــ ـیـ ــــن د و ر ی

 ٤شنبه رفتم ثبت نام کردم در کمیته کنترل نظارت و اجرای نظام مهندسی.قراره شد تماس بگیرن و بریم برای بازدید از ساختمونها. ٥شنبه تماس گرفتن و گفتن گه شنبه باید بیای.فکر نمی کردم به این زودی باشه.به هر حال باید یه فکری برای سپنتا می کردم که پیش کی بذارمش.تصمیم بر این شد که بذاریمش پیش خاله گیتی. شنبه رسید و من کلی دلشوره داشتم که چی میشه ؟ آخه اولین بار که می خواستم سپنتا رو بذارم و طولانی مدت برم.خیلی هم به من وابسته شده .ولی خب بالاخره باید عادت کنه. صبح زود با بابایی رفتیم خونه خاله گیتی.یه مقدار هم شیر دوشیده  بودم .ساعت ٩ باید می رفتم موقع رفتن  سپنتا یه کمی غر می زد. دیگه هر طور بود دلمو به دریا ز...
30 مهر 1390