سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

35⋆سپنتا و برنامـ ـه کودک

 چند روزی میشه که سپنتا جونم با برنامه های کودک به خوبی رابطه برقرار میکنه. صبح ها برنامه خاله شادونه سرگرمش می کنه.وقتی اونا آواز می خونن سپنتا هم شروع می کنه به آواز خوندن......... عقه عقه مقه ق ق ق..... ظهر ها هم که با پنگول سرگرمه.اونا رو هم دوست داره. هر چند وقتی هم این وسطا دنبال من می گرده تا منو میبینه یه لبخندی می زنه و دوباره به تلویزیون خیره میشه.یه نیمساعتی رو اینطوری می گذرونه.     ...
25 مهر 1390

34⋆پـاییـــــــــــز گــ ـرد ی

  امروز تصمیم گرفتیم که بریم به دیدار پاییز.آخه ٢٠ روزی می گذره و ما هنوز پاییز گردی نکردیم.پاییز فصل قشنگیه.هارمونی رنگهای رویایی.مثل یه موسیقی لایت می مونه. البته هنوز اون طور که باید درختها رنگ به رنگ نشدن.به هر حال از خونه زدیم بیرون و رفتیم به طرف پارک جنگلی فدک.اونجا یادگاریامونو از پاییز ٩٠ که اولین پاییز عمر سپنتا جونمه، گرفتیم. بعد از اون رفتیم خونه باباجون.و من و بابایی که هوس یک آهنگ مشترک کرده بودیم ،توی راه گذاشتیم و گوش می کردیم (دوباره نمی خوام چشای خیسمو کسی ببینه ....) و عشق مامان و بابا هم که برای خودش خوابیده بود.ناهار خونه باباجون اینا بودیم.عصر که شد من و باباجون و سپنتا ...
22 مهر 1390

33⋆لـــــــــــوس مـــــــا د ر

الهی قربونت برم که وقتی از دور مامانو می بینی اون طوری دست و پا می زنی و مشتاقانه نگاه می کنی و با نگاهت می گی که" بغلم کن"  .     و اگه برندارمت لباتو ورمی چینی و بغض می کنی و گریه معصومانه ای سر می دی و خودتو برای مادر لوس می کنی.اون وقت مگه من می تونم بغلت نکنم  عشق مادر. الهی قربونت برم که هر روز داری بیشتر توی دلمون جا میکنی عزیز مادر.                                      ...
20 مهر 1390

31⋆ نـــمایشـــ ـگاه کــتا ب

  امروز با سپنتا و بابایی و مامان جون و باباجون رفتیم نمایشگاه کتاب. وقتی کتابهای رنگی رو می دید دست و پا می زد و ذوق و شوق خودش رو اینطوری نشون می داد. ب رای سپنتا هم چند تا کتاب گرفتیم. کتابهای می می نی که سپنتا دوستشون داره و یک کتاب اوریگامی تا وقتی بزرگ شد با هم کاردستی های توش رو درست کنیم.کتابهای خوبی بود .خیلی دلم می خواد سپنتا زودتر بزرگ بشه و براش کتابهای رنگ آمیزی بخرم.خودم که بچه بودم خیلی رنگ آمیزی دوست داشتم.                       این هم 2تا از اوریگامی ها که برای سپنتا جونم درست کردم. &nbs...
17 مهر 1390

29⋆ خداحـافـِظ عِـینـَ00ــک

هر عینکی که می گرفتیم به چشم باباجی سازگار نبود و باز دوباره همون عینک قدیمی رو میزد. عینک خوش مرام... دو سال و اندی بود که تحقیق می کردیم برای اینکه آیا بابایی چشماشو لیزیک کنه یا نه... تا اینکه 2 ماه پیش بالاخره تصمیم جدی گرفته شد که این کار انجام بشه برای راحتی بابایی. دیگه می خوایم چشمای بابا رو از پشت ویترین برداریم. ...حالا فردا عازم تهران هستیم تا بریم کلینیک نور و دکتر هاشمی چشمای بابایی رو عمل کنه.عمل لازک.دعا می کنیم که همه چیز مثل همیشه به خوبی پیش بره.آمـــــــــین البته باید سپنتا رو هم با خودمون ببریم چون پیش هیچ کی نمی مونه و باید هر لحظه مامانش رو نظاره کنه. ...و فردا بعد از 11 سال خ...
10 مهر 1390

28⋆ در وصـــ ـف ســپنتـــا

این شعر قشنگ رو باباجون در تاریخ 1/6/90 ساعت 1:30 صبح در وصف سپنتا جان  سرودند:                                                 از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت                                       &nb...
9 مهر 1390

26⋆ پـ ـیــ ـشــــــــــــ ـر فت

اگه بخوام از پیشرفتهای سپنتا بگم .... اول اینکه بالاخره موفق شد بدون واسطه پستونک بگیره.دیگه کسی نیاز نیست براش نگه داره.                                           دوم اینکه دیشب سپنتا تونست غلت بزنه بعد از تلاشهای بسیار. خیلی صحنه قشنگی بود.غلت زده بود اما هنوز یه دستش زیرش مونده بود اما اونقدر سعی کرد تا موفق شد.    وما هم کلی براش ذوق کردیم. و سوم اینکه وقتی چیزی رو به طرفش می بریم...
8 مهر 1390

27⋆ کـــــــ ـو چـــــ ـو لــ ـو

  دست کوچولو                       پا کوچولو                      گریه نکـــــــن بابات میاد ...         تا خونه همسایه ها صدای گریه هات میاد. گشنه شدی ،شیرت بدم                  تشنه شدی آبت بدم               &...
8 مهر 1390