سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

127⋆ ایـــ ـن روزهــــای سپــــــــنتا

از وقتی ٤ دست و پا راه می ره دیگه نمیشه یه لحظه هم ازش غافل شد ...دلش می خواد از همه چی سر در بیاره و همه جا سرک بکشه....حس کنجکاویش هم که امونش نمی ده.... اولا به سختی از یه دونه پله آشپزخونه بالا می رفت...و پایین اومدنش هم بلد نبود...ولی حالا...کلی حرفه ای شده در این مقوله!!!! سه سوت می ره ار پله بالا و به راحتی پایین میاد...کلا بالا و پایین رفتن از بلندی رو خیلی دوست داره...چند روز پیش هم از مبل بالا رفت ...البته روروئکش کنار مبل بود و اول پاشو گذاشت روی پایه روروئک و بعد در کمال تعجب دیدم که روی مبل داره این طرف و اون طرف میره!!!!! ....دست دستی کردن هم یاد گرفته ...تا بچه هارو توی تلویزیون می بینه دارن دست می زنن و شادی می ...
11 تير 1391

125⋆ سپــــنتا بـــــــــ ـی مـــ ـو

حدودا یک ماه پیش بود و باز هم خونه خاله گیتی و یه اتفاق.... سپنتا تب داشت و حالش زیاد رو به راه نبود و مدام سرشو می خاروند...عمو حسین بابای آنیسا گفت: خاله  مریم ، بیا موهای سپنتا رو کوتاه کنیم تا هم تبش بیاد پایین و هم اینقدر سرشو نخارونه...!!! اول مخالفت کردم آخه اصلا دلم نمی خواست موهای خوشگلشو کوتاه کنم...باباش هم زیاد موافق نبود ... بالاخره دلو زدیم به دریا و سپنتا رو دادیم زیر دست شوهر خاله اش و موهاشو با ماشین کوتاه کرد... اولش سپنتا آروم نشست ولی کم کم طاقتش تموم شد و خیلی بی تابی کرد...الهی فدای پسرم بشم ...
7 تير 1391

124⋆ چهـــــ4 ـــا ر دستـــــ و پــا

٤ شنبه 20 اردیبهشت بود... طبق معمول خونه خاله گیتی بودیم...سپنتا بعد از چند روز تلاش بالاخره موفق شد 4 دست و پا راه بره....چـــــــــقدر براش ذوق کردیم... جالب اینجاس که آنیسا هم همزمان موفق شد روی 2 تا پاش بایسته و راه بره...و برای اون هم کلی دست زدیم و ذوق کردیم... الهی قربون هر دوتاشون برم من...
8 خرداد 1391

123⋆ پســــــ ر ماجـــ را جــ و

علاقه زیادی داره به مکانهای دست نیافتنی ، راه پیدا کنه... با کلی زحمت خودشو می رسونه به جایی که می خواد و وقتی گیر می کنه و می بینه که راه برگشت نداره شروع می کنه به غر زدن!!!!!!!! عجیبا غریبا از دست این بچه... ایناها این هم اسنادش...           چه میشه کرد؟!!!!!!!!!!! ...
8 خرداد 1391

122⋆ یــ ه جشن کوچولو

٤ شنبه صبح روز تولد سپننا ، عمو حسین ... شوهر خاله سپنتا ، زنگ زد گفت شب بیاید خونه ما برای سپنتا  می خوام کیک بگیرم... من و سپنتا از صبح رفتیم و باباجی هم شب اومد... باز هم خاله گیتی و عمو حسین شرمندمون کردن...یه کیک و یه کادوی خوجـــل برای سپنتا گرفته بودن... کادوش یه جفت کتونی سفید مشکی  بود که وقتی می پوشه باباجی می گه شبیه فردی ،  مورچه ای که کارتونشو اون وقتا نشون می داد، میشه!!!!!!!!! دستشون درد نکنه... .....و حالا عکساش...           ...
8 خرداد 1391