سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

97⋆ اولیـــ ـن یلــــ***ــ ـدا

این اولین یلدای سپنتا جونم بود. خیلی خوش گذشت. جای اونایی که نبودن خالی بود.دایی جون و خانوادشون.محمد امین جان که امسال یلداش رو تو خوابگاه بود. آنیسا خانوم با روروئک اومده بود و به ما پز می داد.اما به سپنتا هم داد که استفاده کنه...!!! عکسای یلدا سپنتا و دخترخاله هاش فال حافظ با کتاب حافظ قدیمی مادر جون فال سپنتا جونم   فال مامان مریم ادامه اش ...که بیت چهارم واقعا وصف حال بود... در این مقام مجازی...(اینترنت)خیلی جالب بود برام فال باباجی ...
4 دی 1390

96⋆ یلــــــــــــــ***ـــــــ ـدا

امشب بلند ترین شب ساله.یه شب خیلی قشنگ...و به روایت پیشینیان... واژه «یلدا» به معنای «زایش زادروز» و تولد است. ایرانیان باستان با این باور که فردای شب یلدا با دمیدن خورشید، روزها بلندتر می‌شوند و تابش نور ایزدی افزونی می‌یابد، آخر پاییز و اول زمستان را شب زایش مهر یا زایش خورشید می‌خواندند و برای آن جشن بزرگی برپا می‌کردند و از این رو به دهمین ماه سال دی ( دی در دین زرتشتی به معنی دادار و آفریننده) می‌گفتند که ماه تولد خورشید بود.     امشب همه می ریم خونه مادر جون و دور هم جمع میشیم و می گیم و و می خندیم و .... می خوریم. از وقتی یادم میاد توی این شب خوراکی ها...
30 آذر 1390

95⋆ صـــ ـدا های حلقـــ ـی

تازگیا یاد گرفته وقتی می خواد توجه ما رو جلب کنه سرفه می کنه از خودش صداهای حلقی در  میاره.وقتی هم شتابزده می ریم سراغش ، خنده ملیحی تحویلمون می ده مملو از شیطنت که یعنی ...آره فقط می خواستم بیاین پیش من!!! ...
28 آذر 1390

94⋆ فــ ـقـــ ـطــ مـــــــَــ ـن

دیشب داشتیم از تلویزیون برنامه رادیو 7 رو می دیدیم.  سپنتا هم توی بغلم نشسته بود و نگاه می کرد. ستایش ، دختر کوچولوی نازنازی داشت صحبت می کرد و چقدر هم شیرین زبون بود. من هم داشتم قربون صدقه ستایش می رفتم و حسابی ذوقی شده بودم... توی این حال و هوا بودم                              و از سپنتا جونم غافل بودم... یه دفعه ای دیدم که سرش رو گذاشت روی شونه من و با دستاش زیر چونه منو ناز می کرد...نگاش کردم دیدم داره نگاهم می کنه اون هم چه نگاهی...
28 آذر 1390

93⋆ بــــ ـا بـــــ ـا

ســــــــــــلام. باز هم گل کاشتم...توی گلدون ؟؟؟!! نـــــ ه...  دیروز با مادر داشتیم یکی از وبلاگای دوست جونیا رو می خوندیم (آرینا موفرفری) دیدیم که نوشته آرینا از صبح که پا می شه همش می گه : بابا... من هم خواستم مامانم  روخوشحال کنم.  واسه همین دیروز بعد از ظهر یاد گرفتم که بگم " بابا "...مادر کلی تعجب کرده بود و باز هم دوربین و فیلم وعکس. باباجــــ ـی رو بگو ...نمی دونی چقدر ذوق کرده بود. اینقدر که اون هم هی می گفت : با با ، تا من هم تکرار کنم. نمی دونم باباجی هم تازه یاد گرفته بگه" بابا"....؟؟ تا شب یا مادر می گفت "با با با با "یا پدر... خوب شد بهشون یاد دادما   ... این بود ماجرای ...
28 آذر 1390