سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

سـ3ـــ مثل سپـــــــنتا❤❤❤

134⋆ نَ نَ....

چند وقت پیش مشغول کار بودم که داره با یه صدای مظلومانه صدا می زنه: نَ نَ با یه آهنگ خاصی...رفتم دیدم وااای از طبقه شلف بالا رفته و توش نشسته!!!! و هی صدا می زد نَ نَ ....گیر کرده بود اون تو... منم زودی دوربینو برداشتم و ازش فیلم عکس گرفتم... بعد که فیلمشو به خودش نشون می دادم با دقت و تعجب نگاه می کرد.... و حالا هر وقت می گم نَ نَ می ره سراغ شلفش و می خواد ازش بره بالا... ...
21 آبان 1391

132⋆ ...زود دیــــــ ـر میشه

یا لحظه ها خیلی سریع دارن عبور می کنن ...یا اینکه تو خیلی زود داری رشد می کنی...به هر حال من به گرد پای هر دوتون نمی رسم....ای لحظه ها یه کمی صبر کنید تا من هم برسم بهتون!!!!! هر روز با شکوفایی لحظه به لحظه تو روبرو میشم و دلم می خواد همون موقع همه رو ثبت کنم...اینجا ... توی این وبخاطره موندنیت...اما همیشه زودی دیر میشه....تا حالا لغتهای زیادی رو یاد گرفتی... کارهای عجیب غریب می کنی و ما رو شگفت زده می کنی...یادمه تقریبا ٢ ماه پیش بود اوایل مهر ماه ...با فاطمه شمردیم و دیدیم که ١٨ کلمه رو بلدی بگی...و حالا بیشتر هم شده...فعالیتت هم که روز به روز بیشتر میشه..و می خوای از همه چی سر در بیاری...اما حیف که نمی تونم گزارش همه کارها...
21 آبان 1391

131⋆ کـــــ ـا ش نمی رفتی

امروز به باباجی گفتم می خوام سپنتا رو بفرستم خونه خاله زهره تا یک کمی با خیال راحت به کارهای عقب مونده برسم...آخه جدیدا کار کردن با وجود سپنتا خیلی سخت شده ...منم که فس فس ...تا میام یه کاری انجام بدم سپنتا هم یه گوشه دیگه یه کار جدید برام می تراشه...خلاصه صبح باباجی سر راه دانشگاه سپنتا رو برد خونه خاله زهره...اما ....از لحظه ای که رفته همش دلم پیششه...اصلا نمی تونم تمرکز کنم... ای کاش نمی رفتی پسرم ...وجودت توی خونه به من انرژی می ده پسر گلم...کاش نمی رفتی ...
21 مهر 1391

130⋆ اولیــــ ـن قــــــــدم

روز سوم شهریور ماه سال ٩١...یعنی روزی که ١٥ ماهه شدی ، موفق شدی روی پای خودت بایستی و بدون کمک قدم برداری...چند قدم برداشتی و من و بابا ذوق کردیم و به هم می گفتیم: دیدی خودش راه رفت ... قدماتو می شمردیم و برات دست می زدیم...دیدی ٨ قدم برداشت...تا اتاق خودش رفت...خلاصه تو هم راه افتادی و دیگه خودت هر جا دلت بخواد میری...و ...از چه جاهایی که سر در نمیاری... الهی قربونت برم عزیز دل مادر.... این یه نمونه اش...یکی از پاتوقاش پشت آیینه دراوره!!! ...
11 مهر 1391

129⋆ تولــــــ ـدتــــــ مبارکــــــــــ

....روز ٢٨ تیر ماه سال ٩١ ...با کمی تاخیر موفق شدیم برات یه تولد کوچولوی کفش دوزکی بگیرم.... خیلی دوست داشتم این تولدو ...آخه همه طراحیاشو خودم برات انجام دادم با کلی ذوق و شوق... خیلی لذت بخش بود...البته تولد خونه مادرجون بود چون خونه خودمون یه کمی کوچولو هه!!! و یه دلیل دیگه هم داشت که حالا بماند...ایشالا تولدهای بعدیت تو خونه خودمون...راستی همه برای این تولد کمکمون کردن... از همه تشکر می کنیم..اگه کمکای بقیه نبود کارمون خیلی سخت میشد... ....و حالا چنتا از عکسای تولد کفش دوزک کوچولوی من چطوره بقیه عکسارو بذاریم در ادامه مطلب..........پس بزن بریم.... کیک خوشگل و خوشمزه... چند تا عکس از تزئیناتی که برات درستشون...
8 مهر 1391

128⋆فصلـــ ـی تـــــــ ـازه

حسابی از نی نی های دیگه جا موندیم....دیگه دوستای خوبمون هم از دست دادیم....خیلی وقته که فرصت نمیشه بیام تا برات بنویسم نازنین مریم...خب به خاطر اینکه تازگیا فعالیت و کنجکاویت زیاد شده و باید بیشتر هواتو داشته باشم...و البته تقصیر تبلت هم هست!!!!!!!!!!!  از وقتی باباجی برام تبلت گرفته دیگه سراغ لپی کمتر میام...و با تبلت هم که نمیشه عکس آپلود کرد ...به خاطر همین کارمون عقب افتاده... ...و اما در این مدت ٣ ماهه اتفاقات زیادی رخ داده...که باید یکی یکی ...گاماس گاماس برات بنویسم عسلم...   ...
8 مهر 1391