70⋆ یـــــ ـادگــ ـاری
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
✿ده روز پیش بود عمــو حامد رفت سفر✿
✿دیشب از سفر برگشت و زنگــ زد کـ ه✿
✿سپنتـــ ـا رو بیــ ـارید مـن ببیــ ـنمــش✿
✿حســ ـابی دلــ ـش تنگ شــ ـده بــود✿
✿ما هـــم شال وکلاه کردیم وآقا سپنتا✿
✿رو هــم آمــ ـاده کردیـم راهی خونـــ ه✿
✿باباجون اینا شدیم.خونشون از ما دوره✿
✿سپنتا طبق معمول همه راه خواب بود✿
✿اما وقتی رسیـدیم بیدار شد و از دیدن✿
✿باباجــون و مامان جــ ون و عمــو حامد✿
✿کلی ذوق زده شدو همش می خندید✿
✿عمو حامد هم براش یه دست لباس و✿
✿یه هلیکــ ـوپتر خوشـ گل خریـده بــ ود.✿
✿دستشون درد نکنـ ه.خیلی خوشگلـ ه.✿
✿ایشـ ـالا برای نــ ـی نـــ ـی خــ ـودش✿
✿ایـــــــــــــــــــ ـشـــــــــــــــــــــــــ ـالا ✿
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
عکسای یادگاریا در ادامه مطلب