12⋆ مـ یـــــــــــــــ ـلا د
…..ساعت 12 شب بود که دیگه همه کارها رو انجام داده بودم و با یه دلهره شیرینی خوابیدم.
ساعت 3 نیمه شب بیدار شدیم و به طرف تهران حرکت کردیم،با مادرجون و باباجون….
ساعت 6 صبح رسیدیم به بیمارستان.مقدمات رو انجام دادیم و من از بقیه جدا شدم و رفتم اتاق زایمان و بعد از مدتی بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدموقتی به هوش اومدم دیدم که شکمم کوچیک شده.خیلی لحظه عجیبی بود.موجودی که ٩ ماه با من بود دیگه از من جدا شده بود.
........خلاصه لحظه دیدن نی نی کوچولو رسیده بود دل تو دلم نبود.وقتی دیدمش همون لحظه اول عاشقش شدم
این هم عکس پسر نازم چند دقیقه بعد از تولد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی