94⋆ فــ ـقـــ ـطــ مـــــــَــ ـن
دیشب داشتیم از تلویزیون برنامه رادیو 7 رو می دیدیم.
سپنتا هم توی بغلم نشسته بود و نگاه می کرد.
ستایش ، دختر کوچولوی نازنازی داشت
صحبت می کرد و چقدر هم شیرین زبون بود.
من هم داشتم قربون صدقه ستایش می رفتم و
حسابی ذوقی شده بودم... توی این حال و هوا بودم
و از سپنتا جونم غافل بودم... یه دفعه ای دیدم که سرش رو
گذاشت روی شونه من و با دستاش زیر چونه منو ناز می کرد...نگاش
کردم دیدم داره نگاهم می کنه اون هم چه نگاهی ... یه نگاهی همراه با یه
لبخند لوسی ...یعنی می گفت فقط به من نگاه کن مادر.قربون صدقه من فقط برو....
وای دیگه داشتم غش می کردم.گرفتم چنان چلوندمش که طفلی مچاله شده بود.جیــــــــــگـ ـر.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی